کلام آخر

ساخت وبلاگ
چندروز قبل از روز مادر یکی از دوستانم بهم اطلاع داد ک به مناسبتگرامیداشت مقام مادر میخوان برن خدمت چندتااز مادران شهدا وچونمتقاضی زیاد بود نمیشد همه برن وبه چندتاگروه تقسیم شدیمشهیدی که من تونستم برم خونشون شهید محمدمهدی امین بود،اولدودل بودم که برم،دروغ چرا آدم مذهبی ای هستم اما نه اونقد سفتوسخت،احساس میکردم حضورمن تو جمع بچه هایی که بامن بودنیجوری تمسخرآمیزه چون اونا توهمه چی یکی دوتاپله ازمن جلو بودنولی میم هولم دادکه برم ورفتم،وقتی رفتم اونجا خیلی واسم جالب بودچون این خانواده از خیلی قدیم همسایه ما بودن وهم اونا وهم خانوادهمن بخوبی همدیگرو میشناختن ولی من شاید یکی دوبار اتفاقی بااونابرخوردداشتم،خانواده شهید امین شهدای زیادی داده بودن،خونه زندگیشون ساده بود ولی پراز حس خوب بود،دلم نمیخواست ازاون خونه بیام بیرون،باچشمای پراشک به مادرشهید گفتم واسهعاقبت بخیریمون دعاکنه وبتونم راهی ک انتخاب کردم رو درست پیش برم وچون باخواهرم قرار داشتم مجبورشدم اولین نفربیامبیرون،چندروز بعدمیم گفت از طرف محل کارش راهیان نورمیبرناصلا بااین سفرموافق نبودم ولی میم گفت دلم میخواد توهم کنارمباشی ومنم دل به دلش دادم بااینکه همه مخالف بودن ومنم دودل بودماستخاره گرفتم خوب دراومدورفتیم،بماند که خانم کوچولو اونجابشدت مریض شد وحالم خراب بود اماسفرخوبی بود،اون پاسداریکه راهنمامون بودگفت شهداباید دعوتت کنن بیای از حرفش اولخندم گرفت ولی وقتی رفتم اروند رود دیدم راست میگه ومنفهمیدم به دعوت کدوم شهید اومدم،میدونین خیلی شهید بودناونجا اماوقتی میخواستیم واردیادمان بشیم دیدم زده والفجر۸این همون مکانی بود که شهید امین اونجاشهیدشده بود.شاید واسه شما مسخره باشه امامن به این نتیجه رسیدم کبه دعوت شهید امین هستش که ا کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 19 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:42

فردابعد از سه سال دوباره برمیگردم سرکارم،حقوقشدندون گیرنیست ولی خب من آدم خونه نشستن نیستم وکم کمداشتم افسرده میشدم،آخه من از زمانی که دانشجو بودم شاغلبودم وحتی با"میم" هم روز خواستگاری طی کردم که من اینهمه درس نخوندم که بشینم خونه ودوس دارم شاغل باشم ومیم هم مخالفتی نکرد وگفت کلن مانع پیشرفتت نمیشم چ تویدرس چ توی کار کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 21 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:42

میخوام درمورد امروز بنویسم ک واسم خیلی خاص ودلنشین بود،نه فقط واسه من بلکه برای همه مهمونایی کامروز خونمون بودن؛قضیه از این قراره که ما دوساله خونمونبرای حضرت زهرا روضه میگیریم،پارسال مردونه بود،امسالدوروزش مردونه بود وروز سوم مردونه وزنونه بود که تویموکب رسانه ای فجر برگزار کردیم،اما من از همون پارسالتو دلم بود که تو خونه ی خودم روضه ای بگیرم ک خانماهم باشن،روز سوم که تموم شد باخودم گفتم اگه ان شاءاللهسال دیگه تو خونه بزرگتری باشم حتما زنونه میگیرم تا اینکهدیشب میم بعداز اینکه مراسم روضه خونه دوستش که تمومشد بهم پیام دادگفت سارا دانشگاه روضس وشهیدگمنام میارنتوهم میای بیام دنبالت،منم ک خیلی سرم شلوغ بود گفتم نهتشییع شهدابودم زیارتشون کردم،گفت دلم میخواد باشی چونیه فکری توسرمه،باتوجه به اینکه اخلاقشوخیلی خوب میشناسمتقریباحدس زدم که چی توسرشه،بهش گفتم تلفنی بهم بگو گفت نه میخوامحضوری باشه خواهش میکنم بیا...پ.ن:چون توی یه پست طولانی میشه بقیشو فردامینویسم کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1402 ساعت: 15:45

بهش گفتم باشه ورفتیمتوراه بهش گفتم خب چی میخواستی بگی؟گفت ماپارسال سه روز خونمون روضه گرفتیم.گفتم خب آره امسال روز سوم رو موکب گرفتیم دیگهگفت آره ولی من میخوام یه روضه دیگم خونمون بگیریمگفتم نگو که میخوای روضه بگیری وشهید گمنام بیاریتوخونه؟!گفت دقیقا همین کارو میخوام بکنم،جاخوردمویه لحظه ساکت شدم،بهش گفتم چجوری آخه؟خیلیداستان داره بعدم من میترسم یه اتفاقی بیفته گرفتارشیمگفت نه نگران نباش حضرت زهراکمکمون میکنه،گفتم حالاکه اینطوره منم دلم میخوادخانمارو هم بگم ولی جا نمیشنگفت میشن گفتم نه اینجوری زنا معذبن،بعدم اگه فردا بگیریمهمه میگن چرایهویی شده ودوروز زودترخبرندادی؟گفت هرکیگفت بگو یه مهمون ویژه داریم بخاطراون نشد زودتر بگم.خلاصهرفتیم خونه ومن ک دلم بود خانماهم باشن رفتم درخونه همسایموبهش جریان رو گفتم،مژگان(همسایمون)خودش حوزه درس خوندهو وقتی بهش گفتم از ذوقش نمیدونست چه کنه،گفت واقعا سعادتمیخواد تجربه همچین جریانی،بهش گفتم حالا که موافقی بههمسرتم بگو وبه من زودتر خبربده،خلاصه اوکی دادوگفت توروخداکاری کن خونه ماهم بیارن وگفتم باشه،خلاصه میمبا مسولین صحبت کردوصبح روز بعد(دیروز)ساعت ده ونیماوکی شد ومن تا ظهر داشتم زنگ میزدم وتوضیح میدادمک بخاطر مهمون ویژمون اینجوری یهویی شده،همه میگفتنکیه گفتم نمیشه بگم ساعت۵ونیم اینجا باشین که حسرتشوبعدانخورین،اکثرن فک میکردن یه مداح معروف یا امام جمعهشهرمونه،فقط آبجیم درست حدس زده بودخلاصه ساعت یه رب به۶شهید گمنام اومد و وقتیبقیه دیدنش خیلی تعجب کردن و چقدر خوشحال شدن و دعامونکردن که به مراسم دعوتشون کردیم،خواهرشوهرم گفتقشنگترین سوپرایزی بودک دیدمبرای هممون حس عجیبی بود،هرچند که من چهارمین بارمبود که توی این چندروزشهید گمنام رو از نزدیک میدیدم کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1402 ساعت: 15:45

از صبح تا حالا اعصابم خورده،مسمومیت به شهرماهم کشیده شدصبح دخترای پنج تا از مدارس شهرمون مسموم شدن ویکی از اینسه تامدرسه سر شهرک ماهستش وپیاده فاصلش۵دقیقس یه ذرهاون ور تراز این مدرسه،مدرسه دختره خواهرشوهرم هست وظهربنده خدا با استرس زنگ زده گفته بچه های مدرسه دخترجاریشمسموم شدن ومن جایی هستم به مدرسه دسترسی ندارم دخترمولطفا از مدرسه بردار،منم سریع رفتم ووقتی رسیدم دیدم خیلی ازمادرا اومدن وپچ پچ میکنن وناظم مدرسه تک تک بچه هارو تحویلمادراشون میده،وقتی رسیدم بلوکه خودمون،بی بی سیه بلوک کخودشم تو یکی از مدارس هست رو دیدم پرسیدم مدرستون چ خبرگفت سریع تعطیل کردیم وکلاسارو از فردا مجازی کردیم،کلن استرسبدی گرفتم نمیدونم چی میخواد سرمون بیاد،سلامتی وآینده بچمو اطرافیانم چی میشه،تو این ۵تا مدرسه چندتا از بچه های فامیلو همسایمونم بودن،کاش زودتر تموم بشه این روزای مزخرف وسالمزخرف. کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 15:04